جانجان، تا این لحظه: 20 سال و 5 ماه و 24 روز سن داره

کودکانه

لالایی برای کودکان

  لالالا گل پونه گدا امد در خونه یه نان دادم بدش اومد دونان دادم خوشش اومد خودش رفت و سگش اومد لالالا گل خشخاش بابا رفته خدا همراش لالالا گل فندق مامان رفته سر صندوق لالالا گل زیره چرا خوابت نمی گیره بخواب ای نازنین من مامان قربون تو میره الالالا که لالاتم اسیر قد و بالاتم الالالا گل زردم به قربوت تو می گردم الالالا گل سوسن سرت خم کن لبت بوسم الالالا حبیب من به دردی طبیب من ...
15 فروردين 1392

داستان کودکانه ی3

روزگاری زن و مردی زندگی می کردند که  فرزندی نداشتند . بالاخره آرزوی آنها به حقیقت پیوست. آنها منتظر ورود کوچولویی به  خانه اشان بودند. پشت خانه آنها پنجره ای قرار داشت که به یک باغ زیبا و بزرگ باز  می شد . باغ پر از گلهای زیبا و درختهای میوه بود . این باغ متعلق به یک جادگرو  بدجنس بود و هیچ کس جرات نمی کرد به داخل باغ برود. زن باردار بود و از پنجره به  این باغ زیبا نگاه می کرد . روزی در باغ مقدار زیادی کاهو وحشی با برگهای سبز و  تازه دید . از آن روز به بعد او نمی توانست به هیچ چیز دیگری به غیر از آن سبزیها  فکر کند . کم کم رنگ و رویش پرید و صورتش هر روز سفیدتر از روز قبل می شد و بیماری  به سراغ او آمد....
15 فروردين 1392

داستان کودکانه ی2

یکی از بعداز ظهرهای آخر  تابستان بود . نزدیک یک کلبه قدیمی در دهکده خانم اردکه لانه اش را کنار دریاچه  ساخته بود. اون پیش خودش فکر می کرد: مدت زیادی هست که روی این تخم ها خوابیده ام .  او تنها نشسته بود و بقیه اردکها مشغول شنا بودند کم کم تخم ها شروع به حرکت کردند  و با نوکهای قشنگ کوچکشان پوسته ی تخم شان را شکستند . آنها یکی یکی بیرون آمدند  اما هنوز خیس بودند و نمی توانستند که بخوبی روی پاهایشان بایستند بزودی جوجه ها روی پا هایشان  ایستادند و شروع به تکان دادن خودشان کردند.تا اینکه پرها یشان خشک شد خانم اردکه  نگاهش به تخم بزرگی افتاد و پیش خودش گفت : اوه نه هنوز یکی از تخم ها اینجاست اردک  پیر...
15 فروردين 1392

داستان کودکانه

من و دايي عباس به خيابان رفته بوديم كه من  ، يك خيابان پرنده فروشي ديدم . به دايي گفتم : « به دايي گفتم براي من دو تا پرنده  كوچك مي خريد » دايي پرسيد : « مي خواهي با آن چه كني ؟» گفتم : « مي خواهم آن ها  را در يك قفس كوچك و قشنگ نگه دارم .» دايي گفت :« در خانه حضرت علي (ع) مرغابي  هايي بودند كه آن ها را كسي به امام حسين (ع) هديه داده بود . يك روز حضرت علي به  دخترشان گفتند : اين ها زبان ندارندكه وقتي گرسنه يا تشنه مي شوند بتوانند چيزي  بگويند يا از تو چيزي بخواهند . آن ها را رها كن تا از آن چه خدا روي زمين آفريده ،  بخورند و آزاد باشند .» به پرنده هاي بيچ...
15 فروردين 1392

شعر کودکانه

گنجشگک اشی مشی از قصه ها بیرون بیا برلب بوم ما نشین بپر بالا تو آسمون بگو به ابر مهربون که چشم پر اشکی داره بیاد به شهر تشنمون بارون شر شربباره ببین هوای شهر ما تو چنگ دود اسیر شده بگو به باد با لشکرش بیاد که خیلی دیر شده گنجشگک اشی مشی بخون بگوش آدما کاری کنم که شهرمون بمونه سبز و با صفا گنجشگک اشی مشی از قصه ها بیرون بیا برلب بوم ما نشین بپر بالا تو آسمون بگو به ابر مهربون که چشم پر اشکی داره بیاد به شهر تشنمون بارون شر شربباره ببین هوای شهر ما تو چنگ دود اسیر شده بگو به باد با لشکرش بیاد که خیلی دیر شده گنجشگک اشی مشی بخون بگوش آدما کاری کنم که شهرمون بمونه سبز و با صفا گنجشگک اشی ...
15 فروردين 1392
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به کودکانه می باشد